نثر ادبی از محمد رضا مهدیزاده ترانه عاشقی
حتی اگرابرهای لجباز کنار نروند حتی اگر ماه از خواب بیدار نشود و خورشید در افق راه نرود باز هم آسمان را دوست دارم حتی اگریک سیاره هم درمنظومه شمسی نداشته باشم حتی اگریگ ستاره هم به من چشمک نزند و نتوانم پرهای جبرئیل را لمس کنم باز هم آسمان را دوست دارم صبح تا غروب در ایوان کوچک خانه ام می نشینم و به عطرهای سربه زیری زل می زنم که از کنار درختان رد می شوند و نام تو را زمزمه می کنند.
تا وقتی تلفظ نام تو را ازیاد نبرده ام این دفتر فرسوده پیش رویم گشوده خواهد ماند تا وقتی باران می بارد تا وقتی رودخانه ای که در قلبم جاری ست به دریای دستان تو می ریزد تا وقتی شمها روی تاقچه اتاقم روشن است و پروانه ها ترانه عاشقی را بلدند این دفتر فرسوده را پراز شعرهای ناب خواهم کرد شعرهایی که بانام توآغازشوند.
بگذار به همه باغهای جهان سفر کنم و شاخه شاخه گلهای سرخ را برایت بچینم بگذار با تو گل بگویم و عشق بشنوم بگذار یک بار دیگر در کلاچای با تو چای بنوشم و از قاصدکی که فردا خواهد آمد حرف بزنم بگذار پرستوها و سهره ها از سرانگشتانم به سمت تو پربگیرند بگذار این شاخه خشکیده انجیر با دستهای خیس تو شکوفه کند.
چقدر سخت است شاعر خیابان ولی عصر بودن چگونه این همه درخت این همه برگ سبزعاشقی را بسرایم؟ چقدر سخت است دنبال کلمات تازه از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه کردن ودر جوی های بی آب به جستجوی دریا رفتن چقدر سخت است آدمکهای برفی را فراموش کردن و پیراهن بهار را پوشیدن چگونه بدون عینک و خودکار دل تنگم را برایت معنا کنم ؟
چه کسی مرا به سمت اردیبهشت می برد و یک پنجره کوچک و چندبرگ کاغذ سپیید به من می دهد؟ چه کسی یه لیوان آب خنک چشمه را به من تعارف می کند؟ چه کسی با من زیردرخت بید می نشیند و قصه لیلی و مجنون را می خواند؟ چه کسی روی زخمهای استخوانم مرهمی از شبنم و مهتاب می گذارد؟ چه کسی نام مرا به درختان نارنج و لیمو خواهد گفت و شعرهای ناتمام مرا به پایان خواهد رسان؟
نظرات شما عزیزان:
|